ساعت 2 بعدازظهر است. تصمیم میگیرم پسرک را بخوابانم. در حال درازکش به او شیر میدهم. پلکهایش سنگین میشود و بالاخره خوابش میبرد. صدای آژیر از کوچه شنیده میشود و حس کنجکاویام برانگیخته میشود. به کوچه نگاهی میاندازم. انگار بقیه از من کنجکاوترند. وانت در وسط کوچه با در باز رها شده و در پشت سرش ماشین پلیس دیده میشود. داد و فریاد مردی شنیده میشود که قصد سوار شدن به ماشین پلیس را ندارد و مقاومت می کند. به او دستبند میزنند و میبرند.سربازی هم سوار بر وانت مجرم در حالیکه برفپاکن ماشین را زده بود پر گاز حرکت کرد.(حرکت تند برف پاکن در یک روز داغ تابستان) کاشف به عمل آمد ک...